کیان رحیمی پور آذرنیاییکیان رحیمی پور آذرنیایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

کوچولوی خواستنی من

خلاصه دو ماه خاطره...

سلام نفسک مامان مامان واقعا شرمنده هستم که نتونستم دو ماه برات از شیرین کاری هات و اتفاقاتی که افتاده بنویسم و برات به یادگار بذارم خوشگل پسرم تو این مدت خیلی سرم شلوغ بود رسیدگی به تو و کارهای خونه و بعدش گرفتاری و مریضی های پشت هم:  اول من دندون عقلم و جراحی کردم و برای یک هفته رفتیم پیش مامانی مریم و بعدش تا اومدیم خونه دو روز بعدش هم من آنفلونزا گرفتم و هم تو و دوباره رفتیم پیش مامانی مریم یک هفته موندیم و کلی زحمت دادیم بعد که اومدم تهران افتادم دنبال کارای تمدید گواهینامه و کلی دردسر اونو داشتم ... و بعداز اون متوجه شدم تو آشپزخونه سوسک ریز زیاد میبینم...هیچی دیگه مجبور شدم تموم کابینتارو ریختم بیرون و با وجود تو ور...
7 بهمن 1390

عاشقانه های مادرانه

سلام خوشگلکم و نفس مامان بابت این مدتی که واست چیزی ننوشتم معذرت میخوام و امیدوارم این بی حوصلگی مامان و ببخشی ولی باید بدونی تمام این مدت درکنارت بودم ... اول اینکه امروز پایان پنج ماهگیه تو دلبندمه ، مبارکت باشه  عزیزکم پنج ماه گذشت و تو به سرعت داری رشد میکنی و روزبه روز کارها و چیزهای جدیدتری یاد میگیری و مامان عاشق تمام این کارها و چیزهاست:   عاشق اون وقتیم که گاه گاهی تو خواب چشمات و باز میکنی و میبینی که پیشتم بهم مهربونانه نگاه میکنی و میخندی و دوباره میخوابی عاشق اون وقتیم که دستای نازنازیت و روی هم میذاری و میاری بالا نگاشون میکنی و بعد باهم میذاری تو دهنت عاشق اون وقتیم که وقتی داری با خودت بازی میک...
7 آذر 1390

من هنوز هستم (سرم شولوغه بابایی)

سلام می دونم می دونی که چقدر شرمنده و خجالت زده ام ولی خب من یه بابایی هستم  و یه شوهر  باید کار کنم تا پول در بیارم   و اگه کار نکنم و پول در نیارم و بشینم خونه ور دل تو و مامانی دیگه پول نیست . و اگه پول نباشه موارد زیر هم نیستند : ١- پوشک ( که تو روزی ٣ یا ٤ زحمتشو می کشی ) ٢- شیر خشک ( که فکر کنم هفته ای ٢ تا راحت میزنی زمین ) البه نوش جان ٣- لباس ( که وقتی بغلت میکنم و میذارم زمین و دوباره برت میدارم راحت ١ سایر بزرگ شدی ) البته اونم فدای سرت خوشگله من ٤- اسباب بازی ( ای جووووووووووووونم که شروع کردی باهاشون بازی کردن ای قربووووووووووووونت برم . بازم می خرم همش میخرم میخرم می...
2 آذر 1390

بدون عنوان

سلام کوچولوی خواستنی من نفس مامان میخوام بدونی که اینروزا مامان سایلنته...یعنی حرفی واسه گفتن نداره خیلی چیزا واسه نوشتن از تو نازنینم هست اما نمیدونم چرا اینروزا بی حوصله هستم فقط اینکه بدونی دارم از دیدن لحظه لحظه بزرگ شدنت لذت میبرم عزیزم خیلی دوستت دارم یکی یدونه ی من   ...
14 آبان 1390

خبر خبر

سلام شازده کوچولوی ناز نازی من وای خدا چی بگم از تو فسقلی ریزه میزه که هر روز بیشتر و بیشتر دل مامان و میبری عزیزم امروز با چندتا خبر اومدم و خبر اول اینکه شما پسر باهوشم یک هفته مونده بود سه ماهگیت و تموم کنی اونموقع چهره ی مامان و شناختی و عکس العملای خارقالعاده ایی انجام می دی جدیداو مثلا وقتی داری غر غر میکنی و من یهو میام پیشت و منو وتا میبنی شروع میکنی به خندیدن و ذوق ذوق کردن و دومین چیزی که تو این هفته شناختی شکموی من شیشه شیرته که وقتی گرسنه میشی و با گریه هات خونه رو میذاری رو سرت وقتی میگیرمش جلو چشمات و تکونش میدم الکی سرفه میکنی و تند تند نفس میکشی تا بذارمش تو دهنت...قربون پسر شکموی خودم برم البته این الکی سرفه کردن ...
14 مهر 1390

دوستت دارم

دلبند مامان ، سلام پسر خوشگلم نمیدونی تو این دو ماه و نیم چقدر به بودنت و وقت گذروندن باتو و هرکاری که مربوط به توست عادت کردم عزیز دلم تو این مدتی که مطلب ننوشتم هم مهمونی زیاد رفتیم و هم مهمون زیاد داشتیم واسه همین مامان خیلی خسته می شد و نمیتونست برات چیزی بنویسه اما خب باید بگم در کنار تمام این خستگی ها خنده های شیرین و دوست داشتنیت که روز به روز قشنگتر و بیشتر میشن تمام خستگی هام و در میکردن پسر خوبم دوازده روز پیش شما رو بردم برای واکسن دو ماهگی و اونقدر نگران بودم که حد نداشت اما به لطف خدا و لطف خودت اونقدر پسر ماهی بودی که اصلا فکرشم نمیکردم وقتی خانوم واکسنه میخواست واکسن بهت بزنه خواب بودی و از من خواست تا بیدارت کنم...
19 شهريور 1390

اب اوب اقااا اییییی اقی اونقا

                               سلام فداااااااااااااااااااااات شم بابای به قربونت بره که تازگیا شروع کردی به صدا در آوردن از خودت که باعث میشی منم همینجوری بی اختیار تورو با همون صدا ها هم راهی کنم و بعد که به خودم میام میبینم بله همه دارن منو نگاه میکنن انگار ندیدن بدیدن چی میگن از همون حرفا . بابا بچمه می خوام باهاش بازی کنم نیگا داره شما با بچتون بازی میکردین من نیگاتون کردم که شما نیگا میکنین... بگذریم ..... آره پسرم قنده عسلم خیلی باحال شدی . من...
3 شهريور 1390

آنچه گذشت ...

کیانم ، قند عسل مامان چون که شما امروز خیلی پسر خوبی هستی و آروم خوابیدی و به مامان فرصت نفس کشیدن دادی اومدم اینجا تا از تو بنویسم ، از اتفاقایی که افتاد و نتونستم یادداشت کنم عزیز دلم تو بهترین پسر دنیایی چون از وقتی شیر کمکی و شروع کردم خیلی آروم و مهربون شدی و معلومه که بی قراری هات واسه این بود که با شیر مامان سیر نمیشدی و گرسنگی باعث گریه هات بود الهی مامان قربونت بره نمیدونی چقدر ناراحت شدم وقتی فهمیدم که یک ماه گرسنگی کشیدی و میخواستی با گریه هات با زبون بی زبونی حالیمون کنی که گرسنه ایی ... حالا که شیر کمکی میخوری و وزن اضافه کردی نمیدونی چقدر ماه تر شدی . تپلی و خوشگل با لپایی نرم و خوشمزه مطلب دومی که میخوام بگم...
23 مرداد 1390

طالع کیان کوچولو

                 کیان از پدر پرسيد: من از كجا آمده ام..مرا از كجا آورده اي؟ پدر نگاه معنی داری به کیان کرد و کفت . تو را ؟ کیان هم همان نگاه را به پدر کرد و گفت نه عمه مراااااا پدر چشمانش گرد شد که عجب جلب هست این پسر . و بعد به آسمان نگاه کرد و از آسمان چیزی ندید و آهیییی کشید چون داخل خانه بودند و سقف خانه مانع از دیدن آسمان میشد. پدر به کیان گفت پسرم تو را خداوند زیبایی ها و عشق ها به ما داد تو را خداوند آسمان زیبا و زمین پر از برکت به ما داد . تو را خداوند کهکشان بی درو پیکر به ما داد...
23 مرداد 1390