کیان رحیمی پور آذرنیاییکیان رحیمی پور آذرنیایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

کوچولوی خواستنی من

کیان به روایت تصویر (نویسنده و طراح بابایی)

اینم یه سری عکس از پسملی خواستنی که اماده کردم... که هر کدومش یه حرفی داره ... اینجا که میبینید کیان رو با پست به نزد مادربزرگش فرستادیم تا از دلتنگی در بیاد... مامان بزرگ که در جعبه رو باز کرد دید ایوای من این دیگه چیه ( اشی مشیه ) این که کیان ... کیان هم با باز شدن در خوشحال شد که از دست تاریکی رهائی یافته و به مامان بزرگش نگاه کرد مامان بزرگم توی جعبه رو که دید ... دید از ضریه گیرو مقوا و یونولیت خبری نیست ( که البته لازم به ذکر است که بگویم ما گذاشته بودیم کیان از گشنگی و ناچاری همش رو خورده بوووووووووود .)   و کیان خطاب به مادر بزرگ گفت : چیه خب گشنم بوووووووووود ... تاریک بوووود ... جیش کردم..... پی پی...
29 بهمن 1390

بابایی عجله کرده یه چیزیو فراموش کرده...

سلام ... بنده دیروز همچین با عجله برای نوشتن این مطلب که گل پسرم دندون در اورده امده بودم اینجا که پاک فراموش کردم که اول در مورده این بنویسم که کیان بابایی من اول گفت بابا بعد دندون دراورد . البته لازم به ذکر است که خدمت تمامی بینندگان و خوانندگان این سایت عرض کنم که کیان من اول به صورت اکو به طور مثال {بابابابابابابابابابابابابا یییی قییی ) ایجوری گفت واسه همین من جدی نگرفتم ... بعد به کیان بر خورد و به صورت خیلی رسا و بلند گفت بابا تازه اونجا بود که من فهمیدم کیان میگه بابا ... چون ١ دونه گفت و به صورت فنی  این عکس رو هم که براتون گذاشتم همون وقت که گفت بابا ... و آرزو میکنم بچه ی شما هم هر چه زود تر مامان و یا ...
16 بهمن 1390

تبریک برای دندون کیان کوچولو

سلام پسلم... خوبی پسلم... تبریک میگم خیلی زیاد فراوان بسیار زیاد چوخ چوخ  Too much كثير جدًا -  Твърде много Massa 太多了 Hrozně moc For meget Liiga palju Te erg Liian paljon Trop Zu viel Υπερβολικά πολύ Twòp יותר מדי बहुत ज़्यादा túl sok Terlalu banyak Troppo 非常に 너무 많이 pārāk daudz per daug for mye Zbyt dużo Muito prea mult Очень сильно príliš veľa preveč Demasiado För mycket มากเกินไป Çok Забагато...
16 بهمن 1390

اولین مروارید

  سلام جوجوی دوست داشتنی من مامانی امروز اومدم یه خبر خوب بدم اونم اینه که درست هفتم بهمن یعنی پایان هفت ماهگیت اولین مرواریدت نیش زد هوووووووراااا بزنین اون دست قشنگرو بابا پسملمون از فردا دیگه میتونه همه ی غذا ها رو بجوه !!! حالا مونده یه دندونک خوشمزه که باید واسه پسر گلم درست کنیم... جمعه وقتی با خاله زهرا و نامزدش عمو سعید رفته بودیم بیرون یهو تو ماشین سفیدی اون دندون نازت و دیدم و کلی غش و ضعف کردم مبارکت باشه عزیز دلم ایشالله همه دندونات و مثل اولی به موقع و راحت و راحت تر در بیاری دوستت دارم فرشته ی ناز مامان   ...
11 بهمن 1390

خلاصه دو ماه خاطره...

سلام نفسک مامان مامان واقعا شرمنده هستم که نتونستم دو ماه برات از شیرین کاری هات و اتفاقاتی که افتاده بنویسم و برات به یادگار بذارم خوشگل پسرم تو این مدت خیلی سرم شلوغ بود رسیدگی به تو و کارهای خونه و بعدش گرفتاری و مریضی های پشت هم:  اول من دندون عقلم و جراحی کردم و برای یک هفته رفتیم پیش مامانی مریم و بعدش تا اومدیم خونه دو روز بعدش هم من آنفلونزا گرفتم و هم تو و دوباره رفتیم پیش مامانی مریم یک هفته موندیم و کلی زحمت دادیم بعد که اومدم تهران افتادم دنبال کارای تمدید گواهینامه و کلی دردسر اونو داشتم ... و بعداز اون متوجه شدم تو آشپزخونه سوسک ریز زیاد میبینم...هیچی دیگه مجبور شدم تموم کابینتارو ریختم بیرون و با وجود تو ور...
7 بهمن 1390

عاشقانه های مادرانه

سلام خوشگلکم و نفس مامان بابت این مدتی که واست چیزی ننوشتم معذرت میخوام و امیدوارم این بی حوصلگی مامان و ببخشی ولی باید بدونی تمام این مدت درکنارت بودم ... اول اینکه امروز پایان پنج ماهگیه تو دلبندمه ، مبارکت باشه  عزیزکم پنج ماه گذشت و تو به سرعت داری رشد میکنی و روزبه روز کارها و چیزهای جدیدتری یاد میگیری و مامان عاشق تمام این کارها و چیزهاست:   عاشق اون وقتیم که گاه گاهی تو خواب چشمات و باز میکنی و میبینی که پیشتم بهم مهربونانه نگاه میکنی و میخندی و دوباره میخوابی عاشق اون وقتیم که دستای نازنازیت و روی هم میذاری و میاری بالا نگاشون میکنی و بعد باهم میذاری تو دهنت عاشق اون وقتیم که وقتی داری با خودت بازی میک...
7 آذر 1390

من هنوز هستم (سرم شولوغه بابایی)

سلام می دونم می دونی که چقدر شرمنده و خجالت زده ام ولی خب من یه بابایی هستم  و یه شوهر  باید کار کنم تا پول در بیارم   و اگه کار نکنم و پول در نیارم و بشینم خونه ور دل تو و مامانی دیگه پول نیست . و اگه پول نباشه موارد زیر هم نیستند : ١- پوشک ( که تو روزی ٣ یا ٤ زحمتشو می کشی ) ٢- شیر خشک ( که فکر کنم هفته ای ٢ تا راحت میزنی زمین ) البه نوش جان ٣- لباس ( که وقتی بغلت میکنم و میذارم زمین و دوباره برت میدارم راحت ١ سایر بزرگ شدی ) البته اونم فدای سرت خوشگله من ٤- اسباب بازی ( ای جووووووووووووونم که شروع کردی باهاشون بازی کردن ای قربووووووووووووونت برم . بازم می خرم همش میخرم میخرم می...
2 آذر 1390

بدون عنوان

سلام کوچولوی خواستنی من نفس مامان میخوام بدونی که اینروزا مامان سایلنته...یعنی حرفی واسه گفتن نداره خیلی چیزا واسه نوشتن از تو نازنینم هست اما نمیدونم چرا اینروزا بی حوصله هستم فقط اینکه بدونی دارم از دیدن لحظه لحظه بزرگ شدنت لذت میبرم عزیزم خیلی دوستت دارم یکی یدونه ی من   ...
14 آبان 1390

خبر خبر

سلام شازده کوچولوی ناز نازی من وای خدا چی بگم از تو فسقلی ریزه میزه که هر روز بیشتر و بیشتر دل مامان و میبری عزیزم امروز با چندتا خبر اومدم و خبر اول اینکه شما پسر باهوشم یک هفته مونده بود سه ماهگیت و تموم کنی اونموقع چهره ی مامان و شناختی و عکس العملای خارقالعاده ایی انجام می دی جدیداو مثلا وقتی داری غر غر میکنی و من یهو میام پیشت و منو وتا میبنی شروع میکنی به خندیدن و ذوق ذوق کردن و دومین چیزی که تو این هفته شناختی شکموی من شیشه شیرته که وقتی گرسنه میشی و با گریه هات خونه رو میذاری رو سرت وقتی میگیرمش جلو چشمات و تکونش میدم الکی سرفه میکنی و تند تند نفس میکشی تا بذارمش تو دهنت...قربون پسر شکموی خودم برم البته این الکی سرفه کردن ...
14 مهر 1390

دوستت دارم

دلبند مامان ، سلام پسر خوشگلم نمیدونی تو این دو ماه و نیم چقدر به بودنت و وقت گذروندن باتو و هرکاری که مربوط به توست عادت کردم عزیز دلم تو این مدتی که مطلب ننوشتم هم مهمونی زیاد رفتیم و هم مهمون زیاد داشتیم واسه همین مامان خیلی خسته می شد و نمیتونست برات چیزی بنویسه اما خب باید بگم در کنار تمام این خستگی ها خنده های شیرین و دوست داشتنیت که روز به روز قشنگتر و بیشتر میشن تمام خستگی هام و در میکردن پسر خوبم دوازده روز پیش شما رو بردم برای واکسن دو ماهگی و اونقدر نگران بودم که حد نداشت اما به لطف خدا و لطف خودت اونقدر پسر ماهی بودی که اصلا فکرشم نمیکردم وقتی خانوم واکسنه میخواست واکسن بهت بزنه خواب بودی و از من خواست تا بیدارت کنم...
19 شهريور 1390