کیان رحیمی پور آذرنیاییکیان رحیمی پور آذرنیایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

کوچولوی خواستنی من

کیان به روایت تصویر (نویسنده و طراح بابایی)

1390/11/29 16:42
نویسنده : مامان و بابا
1,745 بازدید
اشتراک گذاری

اینم یه سری عکس از پسملی خواستنی که اماده کردم... که هر کدومش یه حرفی داره ...

اینجا که میبینید کیان رو با پست به نزد مادربزرگش فرستادیم تا از دلتنگی در بیاد...

مامان بزرگ که در جعبه رو باز کرد دید ایوای من این دیگه چیه ( اشی مشیه ) این که کیان ...

کیان هم با باز شدن در خوشحال شد که از دست تاریکی رهائی یافته و به مامان بزرگش نگاه کرد

مامان بزرگم توی جعبه رو که دید ... دید از ضریه گیرو مقوا و یونولیت خبری نیست ( که البته لازم

به ذکر است که بگویم ما گذاشته بودیم کیان از گشنگی و ناچاری همش رو خورده بوووووووووود .)

 

و کیان خطاب به مادر بزرگ گفت :

چیه خب گشنم بوووووووووود ... تاریک بوووود ... جیش کردم..... پی پی کردم ....

گرمم بوووووود ... بیا مامانی خودت این تو ببینم می تونی تحمل کنیییییییییییی....

خدایا آخه این چه رسمیه .... با این نوناشون

خوب حالا چرا عصبانی میشی ... من که حرفی نزدم ... تازه اگه هم زدم از رو بچگیمه شما

به مامانی بودنت ببخش ... ترسیدم بابا

بعد از گذشت چند رووووووز کیان دلش برای پدر خوبش خیلی تنگ شد و بسیار زیاد فراوان

بی قراریه پدر نازنین خود را می کرد و مادر او را دل داری میداد و آرام میکرد ولی این برای

کیان کافی نبود و فقط پدر مهربان و زیبای خود را می خواست ....

پس از تنش های فراوان از طرف کیان و ارام کردن مادر و مادر بزرگ و همسایه ها ... ولی کافی نبود

و کیان بغزش ترکید و زمین و آسمان را به همدیگر زیگزال زد و گفت و پدر خوب خودم را میخواهم

من پدر زیبایه خودم را میخواهم ... من پدر مهربان خود را می خواهم ... من پدر قدرتمند و نیرومند خود را

 میخواهم ... من بابام رو میخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

که دوباره پسرم کیان را سرش گول مالیدند و با آن بازی های متعددی انجام دادن و پدر را از افکارش

خارج کردند و او خندید . البته همان خنده برای من کافی بود ....

از زبان کیان :

من فکر میکنم اینها دوباره مرا سره کار گذاشته اند ... البته اگر حقوق و مزایایش خوب باشد

هیچ اشکالی ندارد ... ولی خب من با دلم چه کنم ... با دل پاره پاره ام چه کنم که برای پدرم

یک ذره شده است ... باید به فکر چاره ای باشم ....

هر چه فکر می کنم چیزی و راهی به فکرم نمی آید... یادش بخیر پدرم میگفت پسرم از اعماق وجودت

فکر کن ولی من هر چه فشار به اعماق می آورم احساس گرمای خاصی به من دست می دهد

پس منظور پدرم از این حرف چه بووووووووود .... وای مردم از فکر داغ

ایواییییییییییی خداااااااااااااا کلافه شدم چرا پس چیزی به یادم نمی آید ...

این درد از این ور و از اعماق فکر کردن و گرمای او هم از یک طرف ...

بهتر است بروم و اول او را چاره کنم و بعد دوباره به فکر بپردازم ... البته این بار دیگر از اعماق

فکر نکی کنم همین یک بار کافیست... سوووووختیم ... من میرم یه دوش بگیرم .

باید یه کاری بکنم ...

آره ه ه ه ه ه ه ه ه  ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه خودشه ....

باید به بابایم یه زنگ بزرنم به بابایی بیاااااااااااااااااااا دلم واسط تنگههههههههههههههههههه

آره همین کاره درسته ....

و بعد از اینکه زنگ زد به من ... من خودم را به مدت زمان خیلی اندکی به کیان رساندم و این بود

داستان ای عکس هایی که برای شما گذاشتیم

آنچه که شما خواسته اید

بدروووووود

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

پگاه
30 بهمن 90 10:23
ای جااااااااااااااااااااااااااان خیلی باحال بود.هزار ماشااله چقدر خوشگل و خوردنی شده.می بوسم پسر قشنگمو.راستی کیان جون با پایای من یک روز فاصله سنی داره
تینا
1 اسفند 90 14:50
چه روایت شیرینی بود ! خیلی جیگر شده این پسمل ما مرسی از عکساتون کلی کیف کردم از دیدن این پسر ناناز
ستاره آسمونی
13 اسفند 90 10:06
چه خوشگل (کیان) و چه خوندنی (داستان) کیان گلم به کیانای منم سر بزن خوشحال میشم با هم دوست باشیم.
ستاره آسمونی
20 اسفند 90 11:16
چه پسر خوردنی و خوشمزه ای
مامان آتین
20 اسفند 90 20:31
......`,%%%%%%` ........(¯`°v°´¯) .....`,%%;,%,%%% .........(_.^._) ..,%%; %%% %%% ...`%/% %//%%%_% ..%(%%, %% %/; %% ..%_ %%.%/%__/%% .....,%% / %%;%% ...............| | ...............| |___ ;@@;.,..;@@ ...............|.| __@@@.; @@@ ...............|.|____ |/_____ |/___ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!___(?)(?))) آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
مامان آتین
20 اسفند 90 20:33
اِِِااااااِ پس کامنت قبلی من کو؟؟؟؟؟؟؟ بی خیال ... پسملی رو از طرف من ببوسید خیلی خوردنی شدههههههه ماشالله
مامان سهند
21 فروردین 91 19:58
سلام عزیز دل خاله قربون اون اشکات برم من که جیگرم با دیدنش کباب شد، راست میگم به خدااااااااااااااااااا فدای اون خنده قشنگت از زیر حوله برم مننننننننننننن مامانی پسر خوشگلت خیلی ناز شده براش اسپند دود کنننننننننننن
زهرا از نی نی وبلاگ213
23 فروردین 91 19:04
سلاااااااااام به به چه عکسای قشنگی من دوست دارم تبادل لینک کنیم لطفا منوبا نام نی نی وبلاگ213 لینک کنید وبهم خبربدید تا منم شما رو لینک کنم مرسی
فرشته
20 اردیبهشت 91 17:59
سلام وب قشنگی دارین وداستان جالبی نوشتید ابتکار خوبی داشتین ولی به خاطر شغل فرهنگی بودن وبخصوص چندسالی معلم کلاس اول بودن وبعد مدیریت حیفم آمد که متذکر نشم چنداشتباه املایی دیدم لطفا تصحیح کنید بازم ببخشید اگه دوست داشتین به وب منم سری بزنید(بغضش-زیکزاک-زیبای)
مامان سهند
25 خرداد 91 13:19
سلام عزیزم وبلاگم رو عوض کردم خوشحال میشم باز هم پیش ما بیاین لطفا از این به بعد با اسم شاهزاده زندگی من سهند رو اد کنید. ای جونم به این پسر خوشگلللللل
مامانی درسا
7 تیر 91 0:26
عزیزم تولدت مبارک انشاالله 120 ساله شی
مامي نسيم ( مامان ملودي )
7 تیر 91 11:31
روايت جالبي بود البته آنجا كه پدر از خود خيلي مچكر ميشد از همه جالب تر بود . من باباي زيباي خودم را مي خواهم ........... من باباي مهربان خودم را مي خواهم