کیان به روایت تصویر (نویسنده و طراح بابایی)
اینم یه سری عکس از پسملی خواستنی که اماده کردم... که هر کدومش یه حرفی داره ...
اینجا که میبینید کیان رو با پست به نزد مادربزرگش فرستادیم تا از دلتنگی در بیاد...
مامان بزرگ که در جعبه رو باز کرد دید ایوای من این دیگه چیه ( اشی مشیه ) این که کیان ...
کیان هم با باز شدن در خوشحال شد که از دست تاریکی رهائی یافته و به مامان بزرگش نگاه کرد
مامان بزرگم توی جعبه رو که دید ... دید از ضریه گیرو مقوا و یونولیت خبری نیست ( که البته لازم
به ذکر است که بگویم ما گذاشته بودیم کیان از گشنگی و ناچاری همش رو خورده بوووووووووود .)
و کیان خطاب به مادر بزرگ گفت :
چیه خب گشنم بوووووووووود ... تاریک بوووود ... جیش کردم..... پی پی کردم ....
گرمم بوووووود ... بیا مامانی خودت این تو ببینم می تونی تحمل کنیییییییییییی....
خدایا آخه این چه رسمیه .... با این نوناشون
خوب حالا چرا عصبانی میشی ... من که حرفی نزدم ... تازه اگه هم زدم از رو بچگیمه شما
به مامانی بودنت ببخش ... ترسیدم بابا
بعد از گذشت چند رووووووز کیان دلش برای پدر خوبش خیلی تنگ شد و بسیار زیاد فراوان
بی قراریه پدر نازنین خود را می کرد و مادر او را دل داری میداد و آرام میکرد ولی این برای
کیان کافی نبود و فقط پدر مهربان و زیبای خود را می خواست ....
پس از تنش های فراوان از طرف کیان و ارام کردن مادر و مادر بزرگ و همسایه ها ... ولی کافی نبود
و کیان بغزش ترکید و زمین و آسمان را به همدیگر زیگزال زد و گفت و پدر خوب خودم را میخواهم
من پدر زیبایه خودم را میخواهم ... من پدر مهربان خود را می خواهم ... من پدر قدرتمند و نیرومند خود را
میخواهم ... من بابام رو میخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
که دوباره پسرم کیان را سرش گول مالیدند و با آن بازی های متعددی انجام دادن و پدر را از افکارش
خارج کردند و او خندید . البته همان خنده برای من کافی بود ....
از زبان کیان :
من فکر میکنم اینها دوباره مرا سره کار گذاشته اند ... البته اگر حقوق و مزایایش خوب باشد
هیچ اشکالی ندارد ... ولی خب من با دلم چه کنم ... با دل پاره پاره ام چه کنم که برای پدرم
یک ذره شده است ... باید به فکر چاره ای باشم ....
هر چه فکر می کنم چیزی و راهی به فکرم نمی آید... یادش بخیر پدرم میگفت پسرم از اعماق وجودت
فکر کن ولی من هر چه فشار به اعماق می آورم احساس گرمای خاصی به من دست می دهد
پس منظور پدرم از این حرف چه بووووووووود .... وای مردم از فکر داغ
ایواییییییییییی خداااااااااااااا کلافه شدم چرا پس چیزی به یادم نمی آید ...
این درد از این ور و از اعماق فکر کردن و گرمای او هم از یک طرف ...
بهتر است بروم و اول او را چاره کنم و بعد دوباره به فکر بپردازم ... البته این بار دیگر از اعماق
فکر نکی کنم همین یک بار کافیست... سوووووختیم ... من میرم یه دوش بگیرم .
باید یه کاری بکنم ...
آره ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه خودشه ....
باید به بابایم یه زنگ بزرنم به بابایی بیاااااااااااااااااااا دلم واسط تنگههههههههههههههههههه
آره همین کاره درسته ....
و بعد از اینکه زنگ زد به من ... من خودم را به مدت زمان خیلی اندکی به کیان رساندم و این بود
داستان ای عکس هایی که برای شما گذاشتیم
آنچه که شما خواسته اید
بدروووووود