طالع فرخنده
کودک از مادر پرسيد:من از كجا آمده ام..مرا از كجا آورده اي؟
مادر نيم گريان... نيم خندان كودك را در آغوش فشرد وبه او پاسخ داد:
جان شيرينم...تو چون اميد وآرزو در قلب من مخفي بودي...در بازي هاي دوران كودكي تورا در ميان بازيچه هايم ميجستم...
تو در ضريح مقدس خدايم جاي داشتي و با پرستش او تورا هم سياحت ميكردم
در درون همه آرزوها وعشقهاي من ...در اعماق دل و جانم ودر حيات وجان مادرم زندگي ميكردي....
در دامان اين روح مقدس و فنا ناپذيري كه بر خاندان ما حكمفرماست تورا سالها پرستاري كرده اند...
در روزگار جواني هر گاه گلبرگهاي قلبم شكفته ميشد تو چون عطر گل در اطراف منتشر ميشدي...
اين طراوت ولطافت تو همان است كه در هنگام جواني چون نوري كه پيش از سرزدن خورشيد آسمان را روشن ميكند ..غنچه وار بر روح من شكفت..
اي جگر گوشه آسمان...اي همزاد اشعه آفتاب بامدادي..تو از سركشي سيل آساي رودخانه حيات در اين جهان بيرون جستي و سرانجام بر ساحل قلب من به كنار رسيدي...
چون بر رخسار تو چشم ميدوزم اين رازم سرگردان ميسازد كه....چگونه تويي كه متعلق به همه جهاني از آن من گشته اي؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از ترس آنكه مبادا روزي از دستت دهم سخت در آغوشت ميفشارم...
چه فرخنده طالعي كه ثروت ودولت جهان را در دام اين بازوهاي ضعيف من افكنده است...چه فرخنده طالعي......
( تاگور )