طالع فرخنده
کودک از مادر پرسيد: من از كجا آمده ام..مرا از كجا آورده اي؟ مادر نيم گريان... نيم خندان كودك را در آغوش فشرد وبه او پاسخ داد: جان شيرينم...تو چون اميد وآرزو در قلب من مخفي بودي...در بازي هاي دوران كودكي تورا در ميان بازيچه هايم ميجستم... تو در ضريح مقدس خدايم جاي داشتي و با پرستش او تورا هم سياحت ميكردم در درون همه آرزوها وعشقهاي من ...در اعماق دل و جانم ودر حيات وجان مادرم زندگي ميكردي.... در دامان اين روح مقدس و فنا ناپذيري كه بر خاندان ما حكمفرماست تورا سالها پرستاري كرده اند... در روزگار جواني هر گاه گلبرگهاي قلبم شكفته ميشد تو چون عطر گل در اطراف منتشر ميشدي... اين طراوت ولطافت تو ...
نویسنده :
مامان و بابا
17:52