کیان رحیمی پور آذرنیاییکیان رحیمی پور آذرنیایی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

کوچولوی خواستنی من

طالع فرخنده

  کودک از مادر پرسيد: من از كجا آمده ام..مرا از كجا آورده اي؟ مادر نيم گريان... نيم خندان كودك را در آغوش فشرد وبه او پاسخ داد: جان شيرينم...تو چون اميد وآرزو در قلب من مخفي بودي...در بازي هاي دوران كودكي تورا در ميان بازيچه هايم ميجستم... تو در ضريح مقدس خدايم جاي داشتي و با پرستش او تورا هم سياحت ميكردم در درون همه آرزوها وعشقهاي من ...در اعماق دل و جانم ودر حيات وجان مادرم زندگي ميكردي.... در دامان اين روح مقدس و فنا ناپذيري كه بر خاندان ما حكمفرماست تورا سالها پرستاري كرده اند... در روزگار جواني هر گاه گلبرگهاي قلبم شكفته ميشد تو چون عطر گل در اطراف منتشر ميشدي... اين طراوت ولطافت تو ...
22 مرداد 1390

بخواب پسرم بخواااااااااااااااااااااااااااااااااب

  سلام بابائییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بخواااااااااااااااااااااااااااببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب بخواابببببببببببب راحت بخوابببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب بزار ما هم بخوابیممممممممممممممممممممممممممممممممم بخوایییییییی نخواییییییییییییی بخواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااببببببببببب قربونت برم بخواب . جیگرتو بخواب فدای تو بخواااااااااااااااااااااببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب اگه بخوابییییییییییییی واسط گاگا میخرممممممممممممممممممممم بخوااااااااااااااااا...
17 مرداد 1390

یک اتفاق عجیییییییییییییییییییییییییییییب واسه بابایی

ایواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای نمیدونین چیییییییییییییییییییییییییی شد . واااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی. اصلا من همینجوووریییییییییییییی موندم  بعد از یه مدت اینجوری  و بعد از یه مدتی ایجوری و بعد یه مدت کمتر اینجوری  و همینجوری بود که من هی شکل عوض میکردم . بعد به خودم امدم  گفتم وااااااااای چی شد که ایجوری شد و به کمی دورتر برگشتم که مروری بر گذشته داشته باشم کیان داشت گریه میکرد  و من هی توی بغلم تکون تکونش میدادم و با دستم به پشتش میزدم  .  .  بعد انیکی دستم که زیرش بود لرزید  چرا لر...
11 مرداد 1390

عکس آوردم براتون

سلام من نمیدونم واقعا چه حکمتی داره که بچه کوچولو ها جای شب و روز و اشتباه میگیرن روزا میخوابن و شبا بیدارن...البته اینم از شیرینیای بچه داریه هااا ولی واقعا بی خوابی بد دردیه تازه کیان بلای ما خیلی چیزای دیگه رو هم اشتباه گرفته البته من همیشه میذارم به حساب اینکه مامانش و خیلی دوست داره و نمی خواد یک لحظه هم ازش جدا شه مثلا تا میخوام غذا بخورم گریه میکنه شیر میخواد تا میام پای کامپیوتر بیدار میشه و خلاصه یا شیر میخواد یا جاش خیس میکنه یا دلش درد میگیره... کلا عزیز دردونه مامان باید همش تو بغلم باشه و منم تکون نخورم و شاهزاده کوچولو هم تو بغل مامانش یا شیر بخوره یا بخوابه.... به به ...به به خب از همه ی این درد و دلا که بگذر...
2 مرداد 1390

تذکر به کیان جوجو

من ١ بار میگم ٢ بار میگم ٣ بار میگم ٤ بار میگم ٥ بار میگم ٦ بار میگم ٧ بار میگم ٨ بار میگم ٩ بار میگم ١٠ بار میگم ... بار میگم ... بار میگم ١١١٥٤٥٨٤٤ بار میگم ١١١٥٤٥٨٤٥ بار میگم ... بار میگم ... بار میگم ٥٤٨٤٧٥٦٦٩٧٢٢٠٠٠٤٥٤٤٧٦٩٤٠٠٠٤٤٥ بار میگم چه جالب من هنوز دارم میگم  ، راستش کلا یادم رفت چی می خواستم بگم ١ دقیقه سکوت میکنیم بلکه یادمون بیاد  ١٢٣٤٥٦٧٨٩١٠١١١٢١٣١٤١٥١٦١٧١٨١٩٢٠٢١٢٢٢٣٢٤٢٥٢٦٢٧٢٨٢٩٣٠٣١٣٢٣٣٣٤٣٥٣٦٣٧٣٨٣٩٤٠٤١٤٢٤٣٤٤٤٥٤٦٤٧٤٨٤٩٥٠٥١٥٢٥٣٥٤٥٥٥٦٥٧٥٨٥٩٦٠ پس چرا یادم نیومد . همیشه تا ٦٠ میشموردم یادم میومد . نکنه اصلا چیزی ندارم بگم  اینها همه میتونه از بیکاری باشه . یا شایدم واقعا یه چی...
2 مرداد 1390

بابا محمد کیان جون

سلام علیکم . اگه من مقصرم معذرت میخوام اگه نیستم چرا معذرت بخوام این موضوع بحث امروز ما است . واقعا کی مقصره . واقعا کی باعث این همه مشکلات هستش . واقعا کی باید معذرت بخواد و کی نخواد. کی باید باهاش برخورد بشه و کی نباید بشه . این ها همه مسائلی هستند که هر روووووووز توی فکر من هست و همیشه منو ازار میده من همینجا چه مقصر و چه نا مقصر از کیان پسر بابا معذرت می خوام ........................ دلیلش هم اینه که من مدت ٢٥ روز اینجا براش چیزی ننوشتم و دلیلش هم فقط کار بود. من تو این روز ها خیلی سرم شولوغه ببین شولوغ میگیم شولوغ میشنویااااااااااااااااااااااا واه واه واه . بعد دیگه وقت نمیشه که بیام اینجا چرااااااااااااااااااااااااااا...
1 مرداد 1390

8 روزگی

کیان قشنگم نفس مامان ، امروز ٨ روز از بدنیا اومدنت میگذره و تو خوشگل من روز به روز شیرینتر میشی اونقدر بهت وابسته شدم که طاقت ندارم حتی یک لحظه ازت دور شم وقتی میخوابی میشینم پیشت و فقط نگات میکنم و خداروشکر میکنم که تو فرشته ی نازنین و به زندگیم هدیه کرده وقتی هم خودم میخوام و بیدار میشم اونقدر دلم برات تنگ میشه انگار که ده ساله ندیدمت اونوقت بغلت میکنم و اوقدر نگات میکنم تا تلافی اون چند ساعتی که خواب بودم در بیاد عزیز من میخوام همیشه بدونی که مامان خیلی خیلی خیلی دوستت داره و همیشه در کنارته     ...
20 تير 1390

دایی کوچولو

پسر دردونه من ، تو یه دایی مهربون داری که ده سالشه و خیلی خیلی دوستت داره هر وقت خوابی بهت سر میزنه و یواش و آروم دستت و بوس میکنه وقتی هم که کارخرابی میکنی و میخوایم جات و عوض کنیم و یا میبریمت حموم کمک میکنه و وسایلت و آماده میکنه وقتی هم که بیدار میشی میاد و باهات کلی حرف میزنه دیروز وقتی گریه میکردی و میخواست آرومت کنه اومده بود پیشت نشسته بود و تو گوشت می گفت : "کیان قشنگ دایی میدونی دایی دوستت داره؟ میدونی همه دوستت دارن؟ حتی پشه ها هم دوستت دارن و میان لپای خوشگلت و می خورن ! " وای وای قربونه این دایی مهربون...  امیدوارم وقتی بزرگتر میشی قدرشو بدونی چون واقعا خیلی دوستت داره     ...
20 تير 1390