هفته ی سی و هشتم
سلام دلبند مامان پسر شیطونک من
چند روز بیشتر نمونده تا تو عزیزم و تو بغلم ببینم و واسه این لحظه دارم لحظه شماری میکنم
از اینکه بعد از این همه مدت که تو کوچولوی نازم مهمون دل مامانی بودی و حالا میخوای بیای بیرون و چشمای خوشگلت و رو دنیا باز کنی هم خوشحالم و هم دلم میگیره...
نمیدونم واسه تموم شدن این روزای خیلی سخت، خوشحال باشم یا اینکه دلتنگ ...
تموم وجودم رو احساسات عجیبی گرفته،خوشحالی ناراحتی ترس دلهره دلتنگی و ....
اما مطمئنم تموم اینا درست همون لحظه که ببینمت از بین می ره و فقط و فقط من میمونم و لذت داشتن تو و عشق مادرونه
روزای خیلی سختی و از همون اول پشت سر گذاشتم اما با احساس کردن تو و تکون خوردنای همیشگیت تموم خستگیم در می ره
کیان من ،از اینکه ٩ ماه شب و روز تو دلم بودی و جات امن امن بود خوشحالم،با تو لذت شیرین مادر شدن رو لحظه لحظه تجربه کردم و از این به بعد هم...
وقتی قدمهای نازت رو تو دنیا گذاشتی میخوام یه دنیای شگفت انگیز و بهت نشون بدم
و تو به من فقط ......چیزی نمی خوام، فقط دوستم داشته باش
حالا دیگه باید یواش یواش کوله بارت و ببندی و بیای ببینی مامان و بابا چقدر دوستت دارن