سفر
بارها گفته بودم که میخواهم روزی مادر باشم
مادری باشم پر از شادی و دغدغه ی بزرگ کردن فرزندی که آرزومند لحظه ی (مامان) گفتنش باشم...
تا روزی که خداوند تو عزیزم را به زندگیم هدیه داد
خوشحال و سرمست بودم...پر از آرزوها و رویاهای قشنگ...پر از انتظار
و حالا عزیزم ، بعد از گذراندن این نه ماهه مانند نه سال !
انتظار و رویای من در روز پایانی خود به سر می برد...
و من بی صبرانه تر از هر روزی که تا کنون گذرانده ام
منتظر فردایم
فردایی که به امید خدا در چنین لحظه ای
تو را در آغوش بکشم و در گوشت زمزمه کنم که چقدر دوستت دارم
حالا
این من هستم که باید کوله بار خود را ببندم
و آماده شوم برای سفر به اعماق مادر شدن ...
بگو تو هم آماده ایی برای فرزندم بودن؟برای در آغوشم بودن؟
***
پیشاپیش بهترین روز زندگیم ،متولد شدنت رو، به خودم ،به پدر مهربونت و خود نازنینت
تبریک میگم
چون در روزهای آینده نمیتونم مطلبی بنویسم
دوستت دارم