کیان رحیمی پور آذرنیاییکیان رحیمی پور آذرنیایی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

کوچولوی خواستنی من

یک اتفاق عجیییییییییییییییییییییییییییییب واسه بابایی

ایواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای نمیدونین چیییییییییییییییییییییییییی شد . واااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی. اصلا من همینجوووریییییییییییییی موندم  بعد از یه مدت اینجوری  و بعد از یه مدتی ایجوری و بعد یه مدت کمتر اینجوری  و همینجوری بود که من هی شکل عوض میکردم . بعد به خودم امدم  گفتم وااااااااای چی شد که ایجوری شد و به کمی دورتر برگشتم که مروری بر گذشته داشته باشم کیان داشت گریه میکرد  و من هی توی بغلم تکون تکونش میدادم و با دستم به پشتش میزدم  .  .  بعد انیکی دستم که زیرش بود لرزید  چرا لر...
11 مرداد 1390

عکس آوردم براتون

سلام من نمیدونم واقعا چه حکمتی داره که بچه کوچولو ها جای شب و روز و اشتباه میگیرن روزا میخوابن و شبا بیدارن...البته اینم از شیرینیای بچه داریه هااا ولی واقعا بی خوابی بد دردیه تازه کیان بلای ما خیلی چیزای دیگه رو هم اشتباه گرفته البته من همیشه میذارم به حساب اینکه مامانش و خیلی دوست داره و نمی خواد یک لحظه هم ازش جدا شه مثلا تا میخوام غذا بخورم گریه میکنه شیر میخواد تا میام پای کامپیوتر بیدار میشه و خلاصه یا شیر میخواد یا جاش خیس میکنه یا دلش درد میگیره... کلا عزیز دردونه مامان باید همش تو بغلم باشه و منم تکون نخورم و شاهزاده کوچولو هم تو بغل مامانش یا شیر بخوره یا بخوابه.... به به ...به به خب از همه ی این درد و دلا که بگذر...
2 مرداد 1390

تذکر به کیان جوجو

من ١ بار میگم ٢ بار میگم ٣ بار میگم ٤ بار میگم ٥ بار میگم ٦ بار میگم ٧ بار میگم ٨ بار میگم ٩ بار میگم ١٠ بار میگم ... بار میگم ... بار میگم ١١١٥٤٥٨٤٤ بار میگم ١١١٥٤٥٨٤٥ بار میگم ... بار میگم ... بار میگم ٥٤٨٤٧٥٦٦٩٧٢٢٠٠٠٤٥٤٤٧٦٩٤٠٠٠٤٤٥ بار میگم چه جالب من هنوز دارم میگم  ، راستش کلا یادم رفت چی می خواستم بگم ١ دقیقه سکوت میکنیم بلکه یادمون بیاد  ١٢٣٤٥٦٧٨٩١٠١١١٢١٣١٤١٥١٦١٧١٨١٩٢٠٢١٢٢٢٣٢٤٢٥٢٦٢٧٢٨٢٩٣٠٣١٣٢٣٣٣٤٣٥٣٦٣٧٣٨٣٩٤٠٤١٤٢٤٣٤٤٤٥٤٦٤٧٤٨٤٩٥٠٥١٥٢٥٣٥٤٥٥٥٦٥٧٥٨٥٩٦٠ پس چرا یادم نیومد . همیشه تا ٦٠ میشموردم یادم میومد . نکنه اصلا چیزی ندارم بگم  اینها همه میتونه از بیکاری باشه . یا شایدم واقعا یه چی...
2 مرداد 1390

بابا محمد کیان جون

سلام علیکم . اگه من مقصرم معذرت میخوام اگه نیستم چرا معذرت بخوام این موضوع بحث امروز ما است . واقعا کی مقصره . واقعا کی باعث این همه مشکلات هستش . واقعا کی باید معذرت بخواد و کی نخواد. کی باید باهاش برخورد بشه و کی نباید بشه . این ها همه مسائلی هستند که هر روووووووز توی فکر من هست و همیشه منو ازار میده من همینجا چه مقصر و چه نا مقصر از کیان پسر بابا معذرت می خوام ........................ دلیلش هم اینه که من مدت ٢٥ روز اینجا براش چیزی ننوشتم و دلیلش هم فقط کار بود. من تو این روز ها خیلی سرم شولوغه ببین شولوغ میگیم شولوغ میشنویااااااااااااااااااااااا واه واه واه . بعد دیگه وقت نمیشه که بیام اینجا چرااااااااااااااااااااااااااا...
1 مرداد 1390

8 روزگی

کیان قشنگم نفس مامان ، امروز ٨ روز از بدنیا اومدنت میگذره و تو خوشگل من روز به روز شیرینتر میشی اونقدر بهت وابسته شدم که طاقت ندارم حتی یک لحظه ازت دور شم وقتی میخوابی میشینم پیشت و فقط نگات میکنم و خداروشکر میکنم که تو فرشته ی نازنین و به زندگیم هدیه کرده وقتی هم خودم میخوام و بیدار میشم اونقدر دلم برات تنگ میشه انگار که ده ساله ندیدمت اونوقت بغلت میکنم و اوقدر نگات میکنم تا تلافی اون چند ساعتی که خواب بودم در بیاد عزیز من میخوام همیشه بدونی که مامان خیلی خیلی خیلی دوستت داره و همیشه در کنارته     ...
20 تير 1390

دایی کوچولو

پسر دردونه من ، تو یه دایی مهربون داری که ده سالشه و خیلی خیلی دوستت داره هر وقت خوابی بهت سر میزنه و یواش و آروم دستت و بوس میکنه وقتی هم که کارخرابی میکنی و میخوایم جات و عوض کنیم و یا میبریمت حموم کمک میکنه و وسایلت و آماده میکنه وقتی هم که بیدار میشی میاد و باهات کلی حرف میزنه دیروز وقتی گریه میکردی و میخواست آرومت کنه اومده بود پیشت نشسته بود و تو گوشت می گفت : "کیان قشنگ دایی میدونی دایی دوستت داره؟ میدونی همه دوستت دارن؟ حتی پشه ها هم دوستت دارن و میان لپای خوشگلت و می خورن ! " وای وای قربونه این دایی مهربون...  امیدوارم وقتی بزرگتر میشی قدرشو بدونی چون واقعا خیلی دوستت داره     ...
20 تير 1390

و بالاخره....

و بالاخره.... کوچولوی خواستنی ما در تاریخ ٧/٤/٩٠ چشمای خوشگلش و به دنیا باز کرد. نی نی ما ساعت ١٢ ظهر با روش زایمان سزارین بدنیا اومد با وزن ٣٦٦٠ قد ٥٠ سانتی متر دور سر ٣٦/٥ و با کلی ناز و ادا دل مامان و بابا و همه اطرافیانش و برد.... اینم عکسای کیان ، کوچولوی خواستنی :   ...
14 تير 1390

سفر

بارها گفته بودم که میخواهم روزی مادر باشم مادری باشم پر از شادی و دغدغه ی بزرگ کردن فرزندی که آرزومند لحظه ی (مامان) گفتنش باشم... تا روزی که خداوند تو عزیزم را به زندگیم هدیه داد خوشحال و سرمست بودم...پر از آرزوها و رویاهای قشنگ...پر از انتظار و حالا عزیزم ، بعد از گذراندن این نه ماهه مانند نه سال ! انتظار و رویای من در روز پایانی خود به سر می برد... و من بی صبرانه تر از هر روزی که تا کنون گذرانده ام منتظر فردایم فردایی که به امید خدا در چنین لحظه ای تو را در آغوش بکشم و در گوشت زمزمه کنم که چقدر دوستت دارم حالا این من هستم که باید کوله بار خود را ببندم و آماده شوم برای سفر به اعماق ما...
6 تير 1390

بابا محمد منتظره

سلام پسرم . قربوووووووووووووووووونت برم دیگه تموم شد . امروزم که شب بشه، شبم که بخوابیم بعد فرداش که پاشیم ایوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای میریم بیمارستان بعد مامانو بستری می کنم و خودم میرم به بدترین قسمت برنامه که اصلا فدای سرت و به کسی مربوط نمیشه . بعد که اون قسمتو با ... رد کردم دیگه چیزه آره تورو میارن پیش من که همین کار باعث میشه من برنامه قبلی یادم بره و اصلا نفهمم که چی شد چتوری شد کجا شد چرا شد چقدر شد اصلا چرا شد و  باهات میام بیرون بعد پرستارا میان میگن هی آقا کجا کجا ... بعد من میگم میریم خونمون بعد پرستارای بی ادب میگن بیشین بینیم باااااااااااااااااااااااااااااااا بیا تو هنوز کارش دار...
6 تير 1390