طالع کیان کوچولو
کیان از پدر پرسيد:من از كجا آمده ام..مرا از كجا آورده اي؟
پدر نگاه معنی داری به کیان کرد و کفت . تو را ؟
کیان هم همان نگاه را به پدر کرد و گفت نه عمه مراااااا
پدر چشمانش گرد شد که عجب جلب هست این پسر .
و بعد به آسمان نگاه کرد و از آسمان چیزی ندید و آهیییی کشید
چون داخل خانه بودند و سقف خانه مانع از دیدن آسمان میشد.
پدر به کیان گفت پسرم تو را خداوند زیبایی ها و عشق ها به ما داد
تو را خداوند آسمان زیبا و زمین پر از برکت به ما داد .
تو را خداوند کهکشان بی درو پیکر به ما داد . تو را خدای دریا به ما داد.
آقا همیجوری داشت می گفت دیگه ...
خدای زمین
خدای هوا
خدای اکسیژن
خدای ...
که ناگهان آسمان ابری شد و از آسمان ندایی آمد
آری او خدا بود که گفت
{ای محمد بس کن چه خبرت است }
فرزندت از تو سوالی کوچک پرسید . تو داری چه میکنی داری زمین و
آسمان را به هم میدوزی.
جواب سوال یک کلمه است ( از تو شیکم مامانی )
وسلام نامه تمام این همه حرف نداره که اه و دوباره آسمان صاف شد
و پدر به کیان گفت پسرم تو از شیکم مامانی آمدی و باز پدر هیچ کاره
بودددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد