آنچه گذشت ...
کیانم ، قند عسل مامان
چون که شما امروز خیلی پسر خوبی هستی و آروم خوابیدی و به مامان فرصت نفس کشیدن دادی
اومدم اینجا تا از تو بنویسم ، از اتفاقایی که افتاد و نتونستم یادداشت کنم
عزیز دلم تو بهترین پسر دنیایی
چون از وقتی شیر کمکی و شروع کردم خیلی آروم و مهربون شدی و معلومه که بی قراری هات واسه این بود که با شیر مامان سیر نمیشدی و گرسنگی باعث گریه هات بود
الهی مامان قربونت بره نمیدونی چقدر ناراحت شدم وقتی فهمیدم که یک ماه گرسنگی کشیدی و میخواستی با گریه هات با زبون بی زبونی حالیمون کنی که گرسنه ایی ...
حالا که شیر کمکی میخوری و وزن اضافه کردی نمیدونی چقدر ماه تر شدی . تپلی و خوشگل با لپایی نرم و خوشمزه
مطلب دومی که میخوام بگم خنده های شیرییییییییییینته که تازگیا یاد گرفتی و هر روز صبح با اون نگاه قشنگت موقع شیر خوردن یا وقتی سیر میشی تحویل مامان میدی و تموم خستگیای شب بیداریام از تنم در میره و اول صبح پراز انرژی میشم
مطلب سوم اینکه خیلی دوست داری که قنداقت کنیم و بخوابی...آخه قربون اون دستای نازت برم چرا اینقدر تکونشون میدی که خودتم از خواب بپری جیگر طلای من ؟اما با اینکه دستات صاف میکنم و محکم میبندم بازم اون زیر زور زورکی میاری بالا و میذاری رو شیکمت اعلا حضرت من...بخواب گلم ، بخواب...
و آخر اینکه هفته پیش سه شنبه یعنی وقتی ٤٣ روزه بودی اولین مسافرتت و رفتی...
باهم دیگه رفتیم پیش مامانی مریم و دایی علی کوچولو که خیلی دلشون برات تنگ شده بود و چون بهشون نگفته بودیم کللللی سورپرایز شدن و کیف کردن و تو رو از بغلشون زمین نمیذاشتن...و فردای اون روز تو رو برم خونه آقا جون خودم(بابای بابام) که تو اولین نتیجه ش میشی...
و روز بعدش رفتیم خونه مامان بزرگم (مامان مامانم).تو شیطون بلا کلی مهمونی رفتی و گشت و گذار کردی فندق من
خلاصه اینکه ٤ روز پیش مامانی مریم موندیم و بعد بابایی هم اومد پیشمون و جمعه شب باهم برگشتیم خونه
زبونت و ببر تو آتیشپاره ، میدونم بهت خوش گذشته چون تا میخواد صدات در بیاد همه میگن جااااااااااننننننممممممم
از بس که گلی همه دوستت دارن
اما یادت باشه از همه بیشتر و بیشتر فقط مامان و بابا دوستت دارن
ا