سفر
بارها گفته بودم که میخواهم روزی مادر باشم مادری باشم پر از شادی و دغدغه ی بزرگ کردن فرزندی که آرزومند لحظه ی (مامان) گفتنش باشم... تا روزی که خداوند تو عزیزم را به زندگیم هدیه داد خوشحال و سرمست بودم...پر از آرزوها و رویاهای قشنگ...پر از انتظار و حالا عزیزم ، بعد از گذراندن این نه ماهه مانند نه سال ! انتظار و رویای من در روز پایانی خود به سر می برد... و من بی صبرانه تر از هر روزی که تا کنون گذرانده ام منتظر فردایم فردایی که به امید خدا در چنین لحظه ای تو را در آغوش بکشم و در گوشت زمزمه کنم که چقدر دوستت دارم حالا این من هستم که باید کوله بار خود را ببندم و آماده شوم برای سفر به اعماق ما...
نویسنده :
مامان و بابا
20:35